سفر سیاوش

و چون آتش گرفت، از نو زاده شد

سفر سیاوش

و چون آتش گرفت، از نو زاده شد

مشخصات بلاگ




زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست..
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است...
خاموشی گناه ماست !

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۲/۰۸/۰۵
    ..
محبوب ترین مطالب

۷ مطلب با موضوع «ماجرای من ونمیدانم ها!» ثبت شده است

دیشب سخت بود و وحشتناک، وقتی احساس واقعی شو به دوستم گفت!!

ولی درعوض امروز از صبح تا غروب تنهاش نذاشتم. حرف زدم، آرومش کردم، حرص خوردم و.....

با دوستش حرف زدم ولی فقط غرغر دوستم نتیجه اش بود.

به خاطر اون بود، ولی برام نقشه کشیده بود. من خرم از اول عروسک این بازی احمقانه و بچگانه شدم!!

حالم از سادگی خودم بهم میخوره، احمقم احمق!!



چرا نمیفهمه!

شایدم من نفهمم!

امروز سپردش دست من، واین راحت ترین راه برای نابود کردن منه!

دوباره از اعتماد من سو استفاده کرد.

داشتم مثل گذشته میشدم؛ همراه و دوست ولی بد برجکمو پایین آورد!!!

دوباره خر شدم ، دوباره!!!!!!!!!!!!!!!


مثل اینکه بیخود اسمم سیاوش نیست؛ باید از این آتشی که دارن برام میسازن بگذرم تا ببینیم من گناه کارم یا نه؟!
این آتشه که میتونه همه چیزو مشخص کنه! ولی نمیدونم پرو بالم داره میسوزه یا دلمه که آتیش گرفته!



اصلا نمی دونم باید چکار کرد؟ باید گذشت یا اینکه تا آخر داستان پیش رفت. ستاک میگه از وسط قصه بیا بیرون ولی اگر از پشت خنجر بخورم چی؟

عقل ناقصم میگه برو ببین تهش چی میشه!   شاید دونفر همزمان میخواهند  ازت انتقام بگیرن؛ از کسی که مثل خار مغیلان همیشه مابین آنها بوده، هرچند همیشه از دور مراقبشون بودم!

شایدم به قول حورا یه مثلث عشقیه! ولی نکته این جاست که من جایی تو این مثلث ندارم.

شخصیت من بیشتر شبیه همون دایره ایست که هیچ گوشه ای از اون  دنج نیست وهمیشه حیران و سرگردانه!

اصلا خوبی به ما نیومده!!!!!!!

کلا وقتی میرن دیگه بر نمیگردن

یادشون میره یه دل همیشه براشون در تپشه و ممکنه لحظه ای نچندان دور صدایی از بلند نشه!

نمیدونم چرا مرامم و معرفت تا به این حد کمرنگ شده و در دست فراموشیه!


  شهر خالیست زعشاق، بود کز طرفی                مردی از خویش برون آید و کاری بکند


من که مردش نیستم!

خدا کنه که پیداشه!!


جند وقتی میشه که سر دوراهیم. دوراهی خوبیو بدی؛ دوستی یا دشمنی؛ موندن یا رفتن؛ فرار یا قرار!!!!
نمیدونم چی درسته، چی غلط!
چی خوبه ،چی بد؟
تصمیم میگیرم ولی پشیمون میشم.
نمیدونم باید خودم باشم یا خودم را تغییر بدم. یا اصلا یه وقتایی میمونم خودم کی هست؟چه شکلی؟خوبه یا اینکه بده؟
شدم مثل جوجه اردکی که زمین میخوره وکلی ستاره دور سرش میچرخه!!!!

نمیدونم باید چکار کرد، نمیدونم ققنوس خودش آتیش میگیره یا به آتیش میکشنش!!

میخوادبگه گذشته .میخواد بگه بیخیال شده.مثل گذشته ها ست!!ولی کلیت رفتارش اینو نشون نمیده!

نمیدونم چه جوری از این برزخ باید خلاص شد!! چجوری باید اصل اصل حال دلشو فهمید!!