سفر سیاوش

و چون آتش گرفت، از نو زاده شد

سفر سیاوش

و چون آتش گرفت، از نو زاده شد

مشخصات بلاگ




زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست..
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است...
خاموشی گناه ماست !

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۲/۰۸/۰۵
    ..
محبوب ترین مطالب

دیشب سخت بود و وحشتناک، وقتی احساس واقعی شو به دوستم گفت!!

ولی درعوض امروز از صبح تا غروب تنهاش نذاشتم. حرف زدم، آرومش کردم، حرص خوردم و.....

با دوستش حرف زدم ولی فقط غرغر دوستم نتیجه اش بود.

به خاطر اون بود، ولی برام نقشه کشیده بود. من خرم از اول عروسک این بازی احمقانه و بچگانه شدم!!

حالم از سادگی خودم بهم میخوره، احمقم احمق!!



          ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون "باد"

     به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

     کوچ تا چند؟ مگر میشود از خویش گریخت

     "بال" تنها غم غربت به پرستوها داد.

آقا بابک این هم عکس تکی شما و داداش وسطیه!!


    عکس تکی آقا بابک


    اینم عکس داداش وسطی که قولشو داده بودم؛ سیا


امروز با دوستام( که باهم تشکیل یه خانواده دادیم) رفته بودیم نمایشگاه قرآن عالی نبود ولی خوش گذشت!

چندتا کتاب خریدم که خیلی دوستشون دارم.


این هم عکسای خانواده ی ما در دنیای مجازیست: پدر و مادر، 3پسر ، دو دختر و 1عروس


من، بابا، داداش بزرگه(بابک)

مامان خانواده

خواهر کوچیکه (سپیده)


  خواهر بزرگه (مائده)

  عروس خانواده، زن بابک( آتنا)

متاسفانه عکس داداش کوچیکه رو پیدا نکردم، بعدا همراه بقیه عکسها میزارمش

·        چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست

جای گلایه نیست! که این رسم دلبری است

هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست

تنها گناه آیینه ها زودباوری است

من، تو ، ما
یادت هست؟
تمام شد....
                     حالا: تو، او،شما
                     من هم به سلامت....



                      

 

برآنم هرگز از تو برنگردم

به گرد دلبری دیگر نگردم

دل اندر عشق تو بستم همه عمر

جفا بینم هم از تو برنگردم

چرا نمیفهمه!

شایدم من نفهمم!

امروز سپردش دست من، واین راحت ترین راه برای نابود کردن منه!

دوباره از اعتماد من سو استفاده کرد.

داشتم مثل گذشته میشدم؛ همراه و دوست ولی بد برجکمو پایین آورد!!!

دوباره خر شدم ، دوباره!!!!!!!!!!!!!!!


نور حق پیداست ، لیکن خلق کور
کور را چه سود پیش چشم نور ؟
ای دریغا از دل پر سوز من
ای دریغا از من و از روز من
که به غفلت قسمتی بگذاشتم
خلق را حق جوی می پنداشتم
من چو آن شخصم که از بهر صدف
کردم عمر خود به هر آبی تلف
کمتر اندر قوم عقل پاک هست
خودپرست افزون بود از حق پرست

خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت کردم از خصمان حق
دور گردیدم از این قوم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست
من هممواره ، هر دم ، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از کسی
ای بسا شرا که باشد در بشر
عاقل آن باشد که بگریزد ز شر
آ
بنده ی تنهاییم تا زنده ام
گوشه ای دور از همه جوینده ام


مثل اینکه بیخود اسمم سیاوش نیست؛ باید از این آتشی که دارن برام میسازن بگذرم تا ببینیم من گناه کارم یا نه؟!
این آتشه که میتونه همه چیزو مشخص کنه! ولی نمیدونم پرو بالم داره میسوزه یا دلمه که آتیش گرفته!